به تو امیدوارم...
بعد ازظهر روزی که امتحان داده بودی ،از مادرت جویای حالت شدم و در جواب حال بد و راضی نبون تو و .....
گفتم خوب پس خوب داده و ایشالا قبوله .....با تعجب با نگاهش ازم پرسید یعنی چی ؟ گفتم یعنی همین
نگران نباش ....شب قبل امتحان بر حسب اتفاق یا شایدم ....من و تو در کنار هم بدون حضور خانواده ،تو به امر
سکوت سیب ترجیح داده بودی در مراسمی که خانواده ات شرکت کرده بودن نباشی و شب تولد من و شب
سرنوشت ساز برای تو ....آن قدر گرم صحبت می شدیم که گاهی یادمان می رفت فردا کنکو ر داری و باید
استحراحت کنی ....صبح تمام سعی ات رو می کردی که نشان دهی اضطرابی نداری و با همراهی من
مخالفت کردی ....برایت دعا کردم و می دانستم می توانی ....
و امروز با وجود تمام درگیری هایم خوشحالم کردی و امیدوار ....ممنونم .
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۲۶ ق.ظ توسط سکوت سیب
|
من اکنون ، شب و روز ، در جستجوی همه آن من هایی ام که این طبیعت بیگانه ، به حیله و «بی حضور من » ، بر من تحمیل کرده است ، تا همه را در پای « او » که به اعجاز خویش به اندرونم پا گذاشته است . قربانی کنم.